ایستاده بودم بالای تپه. درست همین جا.
اواخر خرداد بود. کنارجاده پر بود از شقایق و بابونه.
ایستاده بودم تا آقای ح برسد.
کیاسر زیر پاهای من بود. پشت کرده بودم به جاده کوهستانی و شهر را تماشا می کردم.
صدای آقای ح را از پشت سر شنیدم.
برگشتم، با تعجب پرسید چرا گریه می کنی و دستش را گذاشت روی شانه ام.
گفتم اینجا قلب دنیاست برای من. جهان زیر پاهای من است وقتی کنارم هستید
دیروز موقع برگشت همانجا نگه داشتم و شهر را تماشا کردم.
بی اینکه دستش روی شانه هایم باشد.
ای شهسوار خوبان، یکدم به من فرود آی/ بردن عنان ز دستم، پا در رکاب تا کی؟
,روی ,تماشا ,ح ,آقای ,دل ,کردم ,را تماشا ,و شهر ,شهر را ,روی شانه
درباره این سایت